دل نوشته

ساخت وبلاگ

ماهیمون هی میخواست یه جیزی بهم بگه

تا دهنشو وا میکرد آب می رفت تو دهنش

نمی تونست بگه. دست کردم تو آکواریوم

درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن.

دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو، اینقده بالا پایین

پرید خسته شد خوابید. دیدم بهترین موقع اس تا خوابه

دوباره بندازمش تو آب.

ولی الان چند ساعته بیدار نشده. یعنی فکر کنم بیدار شده

دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب....

از نظر من این بهترین رفتار بود نمی دونستم که دارم زندگیش و ازش میگیرم........

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 8 مرداد 1393 ساعت: 18:00

خدایا به ما توفیق ده تا از کسانی باشیم
که حاصل دسترنج یکماه ی خود را در رمضان، از این به بعد هم حفظ کنیم.(آمین)

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 148 تاريخ : سه شنبه 7 مرداد 1393 ساعت: 2:57


غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم

و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
.
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.

(دکتر علی شریعتی)

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : غافلگیر, چتر, باران, تنهایی, قدم زدن, شریعتی, نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 6 مرداد 1393 ساعت: 19:33

میدانم که زیر باران رفتن را بدون چتر خیلی دوست میداشتی

بنابراین امروز

به یاد تو

به یاد روزهایی که با هم بودیم

به یاد روزهایی که دستم در دستت

خودت در قلبم و قلبم در دستت بود

به یاد روزهایی که نگاه هایمان در هم گره می خورد

بدون چتر زیر باران رفتم

آنقدر غرق در رویا و شادی بودم که

نمیدانستم در اطرافم چه میگذرد

یک دفعه که به خود امدم دیدم

باران بند امده است بی هیچ

رنگین کمانی

متعجب شدم که چرا با وجود قطرات باران و خورشید رنگین کمان به وجود نمی آید

آیا او

زندگی خود را فراموش کرده است؟

آیا اوفراموش کرده است که جایگاهش در قلب آسمان است؟

یا نه

این قلب آسمان است که دیگر او را نمیخواهد؟

دست ار آسمان برداشته و چشم بر زمین دوختم

دیدم که هنوز زمین دارد بی رحمانه قطرات را به کام نابودی خود می کشد

آن لحظه بود که فهمیدم این قطراتی که داشتند بی کفن دفن می شدند

گریه ی آسمان نبوده اند

بلکه باران چشم های من بودند

چشم هایی که سال هاست در انتظار برگشتت به مسیر رفتنت زل زده اند

قطراتی بودند که خود را نثار خاک میکردند تا شاید

دل شکسته من آرام گیرد.

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 118 تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393 ساعت: 19:11

می دانم که روزی دیدگانت در پی ام خواهند گشت

می دانم که روزی چشم هایت اشکشان را برای من جاری خواهند ساخت

می دانم که روزی دیدگانت مسیر رفته ام را دنبال خواهند کرد

می دانم که روزی چشم هایت بر قفس بدون من زل خواهند زد

می دانم که روزی دستانت دستانم را طلب خواهند کرد

می دانم که روزی سرت به دنبال زانوهای خسته ام خواهند رفت

این ها را می دانم و می دانم و می دانم که باز می گویم

با تو می مانم و می مانم و می مانم

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 112 تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393 ساعت: 16:19

هیشکی نمیتونه دووم بیاره توی دنیایی که

پرنده ها آواز خوندن یادشون رفته

توی سرزمینی که گل هاش شکفتن یادشون رفته

توی مسجدی که عزاداراش گریه کردن یادشون رفته

توی شهری که مردماش انسانیت یادشون رفته

اره هیشکی نمیتونه دووم بیارهتوی سرزمینی که

عاشقاش دوست داشتن یادشون رفته

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 131 تاريخ : پنجشنبه 2 مرداد 1393 ساعت: 0:58

شب در آن تاریکی

دیدم جوانی در باریکی

در آن باریکی کوچه

میگردد پی ماهی

گفتم گر چشم گردانی

چشمی به سوی راهی

راهی که در آن سرگردانی

شاید در نظر اری

ماهی را که داری

در پی آن چشم میگردانی

گفت تو چه میدانی!

گر ز سوز عاشقی دانی

از این درد جوانی

دگر به سوی من نمیآیی

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 2 مرداد 1393 ساعت: 0:53

دوست داشتم پروانه ای بودم

که بوسه میزدم بر روی شانه هات

دوست داشتم تک بلبلی بودم

که آواز هجران سر میدادم برات

دوست داشتم شمعی بودم

که در شب میسوختم باهات

دوست داشتم شاخه گلی بودم

که جا خشک میکردم توی دستات

دوست داشتم قطره اشکی بودم

که جاری میشدم از توی چشمات

دوست داشتم رنگ سرخی بودم

که پهن میشدم بر روی گونه هات

دوست داشتم لبخندی بودم

که نقش میبستم بر روی لبهات

دوست داشتم خاک رسی بودم

که میچسبیدم به زیر پاهات

دوست داشتم نامه ای بودم

که خبر میدادم از مادر برات

دوست داشتم چاه آبی بودم

که هک میشد توی قلبم رازات

دوست داشتم دوستت بدارم

که جاتو پیدا کنم درون این دنیات

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 2 مرداد 1393 ساعت: 0:42

من «دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.

من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم. من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه معتبر چاپ می کنند.

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند.

من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه بیست و پنج هزار تومان فقط، بدهد.

من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.

من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.

من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.

من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.

من «...» هستم، وقتی مادر، من و خواهرهایم را سرشماری می کند و به غریبه می گوید «هفت ...» دارد خدا برکت بدهد.

من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.

من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند. من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم. آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.

من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.

من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.

من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم. نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.

من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.

من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.

من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.

من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.

من در ادبیات دیرپای این کهن بوم و بر؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.

دامادم به من «وروره جادو» می گوید. حاج آقا مرا «والده آقا مصطفی» صدا می زند.

من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.

مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند.

من کیستم؟...

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت: 17:21

مثل غروب، یک غروب دلگیر یک غروب نفسگیر دلم گرفته است.....

دلم از همه چیز و همه کس گرفته است........

مثل دیوانه ها، مثل یک دیوانه تنها و بی کس درد دل های دلم را با دلم در میان میگذارم.....

دلی که خود پر از درد است، دلی که درون آن پوچ و خالی هست میشنود درد هایش را!

دردهایش را میشنود تا شاید دوایی را برای آن بیابد..

دلم گرفته است مثل لحظه پرپر شدن شاخه ای از یک گل سرخ.....

مثل رفتن مهتاب در پشت ابرهای سیاه دلم گرفته است.......

احساس تنهایی در من بیشتر شده است و تنهایی جای خالی دلم را با حضورش پر کرده است...

دستانم را با دستان سردش گرفته است، و مرا در آغوش بی مهر خود برده است....

لحظه ای که دلتنگ میشوم دلم میگیرد و آن لحظه که دلم میگیرد احساس تنهایی میکنم....

کاش دلتنگ نمیشدم و ای کاش درد تنهایی مرا خرد نمیکرد.....

چه لحظه های غریبی است..... نفسگیر، بی عاطفه و سرد.....

چشمانی خسته، دلی شکسته، ای وای باز این دل به غم نشسته.....

آن زمان بود که دعوای درد خود را یافتم........

دوای تمام غم ها، غصه ها و تنهایی ام!

یک قطره اشک، دو قطره اشک، سه قطره اشک، گونه ای خیس ، و صدای نفسگیر گریه هایم.

در پایان آرام آرام خالی خالی شدم از غم ها و غصه ها!

آری آرام شدم.... خالی شدم....... و بغض دیرینه ام شکسته شد....

کاش از همان اول میدانستم دوای درد من درون چشمهایم هست......

 

دل نوشته...
ما را در سایت دل نوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : زهرا jodayi بازدید : 138 تاريخ : چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت: 16:30